فرناز فرناز ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

MyAngel

شیرین زبونهای نازنازززززم (1)

باور نمیشه واقعاااااااا دارم این روزها رو می بینم ... اون فرشته کوچولوی ناااااااااااز که یه روز منتظر شنیدن صدای گریه ش بودم حالا اینقددددر بزرگ شده که با من حرف می زنه خدایا شششششششششششششکرت ... نمی دونم چطور باید برای این همه خوشبختی ازت تشکر کنم ... برای این همه لحظات و تجربه های شیـــــــــــــــــــــــرین که تماااام سختی ها و تلخی های زندگی رو از یاد می بره ... این اولین پست تو موضوع شیرین زبونی های نازنازم هست که بی صبرررررررررررانه منتظر نوشتنش بودم فرشته ناااااااااااازم البته هنوز نازنازم جمله نمی گه ولی با کلمات و اشاره سعی می کنه منظورش رو بهم بفهمونه و گاهی می شینه باهام حرف می زنه و من می رم رو ابرااااااااااااااااااا.... و ...
7 آذر 1392

نازنازم در جمع عاشقان مسیح حسین (ع)

  جمعه 17 آبان 92 مثل هر سال همایش شیرخواران حسینی برگزار شد نی نی های ناز، با دست ها و قلب هایی کوچک همه اومده بودن تا مادر علی اصغر (ع) رو دلداری بدن ... بگن همه ما فدایی شیرخوار لب تشنه کربلا هستیم ... اومده بودن تا خودشون بیمه طفل 6 ماهه امام حسین کنن و سلامتی و عاقبت به خیری دنیا و آخرتشون رو تضمین کنن! نازنازم آماده شده بره همایش و تا مامانی حاضر بشه داره از خودش پذیرایی می کنه   تا می گیم بریم بدو بدو می ره پشت در و سعی می کنه بازش کنه     نازنازم دراه فکر می کنه اونجا رفت چه جوری شیطونی کنه   باز آفتاب اومد و تمرکز نازنازم بهم زددددد اینقدر آفتاب بود چشای نازن...
30 آبان 1392

16 ماهگی نازنازم به روایت تصویر

الهی بمیرم صورت نازنازم خورد به میز تا یک هفته جاش کمبود شده بود شیطون بلای من تو هواپیما اینقدددر شیطونی می کرد همه رو سرگرم کرده بود   اینم تو فرودگاه مشهد   پاییز شروع شد و نازنازم با هیجان روی برگها راه می ری و از صدای خش خش برگها و غار غار کلاغا به هیجان اومده اینم قدم زنی بعد از یک شب بارونی و هوای نسبتا تمیز تو کوچه تا یه پرنده تو آسمون می بینه ذوق زده میشه و هی می گه ماما تو تو بعدم زیر ماشینا دنبال پیشی می گرده وقتی موفق شد دیگهههههه بی خیال نمیشه که... هی واسش بوس می فرسته و اگه اجازه بدی نازشم می کنه خخخخخ نازنازم در حال خوردن پاپ کورن اونم دولپییییییییییی ...
11 آبان 1392

دریاچه چیتگر

دیروز بالاخره بعد از مدتها تصمیم گیری برای رفتن به دریاچه چیگر موفق شدیم بریم و نازنازم حسااااااااااااااااااااابی بهش خوش گذشت ... اینقدددددددر از دیدن دریاچه، قایق و بادبادکها ذوق زده شده بودی که همش جیغ جیغ می کردی و با زبون خودت هی حرف می زدی و سعی می کردی هیجانتو با مامان و بابا تقسیم کنی .... قربووووووووووووون اون هیجانت بشممممممممم اینقدر شیطونی و سر و صدا می کردی که توجه همه رو جلب کردی و هی همه می خواستن ازت عکس بگیرن ... تو هم همچین واسشون ژس می گرفتی که کلیییییی قربون صدقه می رفتن .... نااااااااااااااز ناز بلااااااااااای من ... متاسفانه از کنار دریاچه عکس زیاد نگرفتم ولی بچاش همش فیلم گرفتم آخه اینقدر ذوق ...
4 آبان 1392

16 ماهگیت مبارک

منششششکرت .... همش از اینکه بزرگ بشی و لحظه ها رو ازدست بدم ناراحت بودم ولی الان می بینم هر روز شیررررررین تر از دیروز هستی اینقدر بلا شدی که نمی دونم از کدوم بگم .... با اینکه کلمات زیادی نمی گی ولی با همون چند کلمه کلییی شیرین زبونی و دلبری می کنی وقتی کلمه جدیدی میگی یه عالمممممممممممه  ذوق می کنم و می بوسمت تو هم خوشت میاد و هی تکرار می کنی    عااااااششششششق چایی خوردنت با لیوان هستم اینقدر بازمزه دو دستی می چسبی لیوان رو با لذذذذذت می خوری کیییییییف می کنم .... تا می بینی هی می گی تای ..تای ... گاهی هم قوری خالی رو با یه استکان بر می داری هی می گی تا تای و به من نشون می دی یعنی داری چای می ر...
14 مهر 1392

قاصدک خونه ما پرید

تک ستاره خونه ما خوابیــدی بدون لالایی و قصــــــــه                    ولی حالا  بخواب بی درد و غصــــــــــه دیگه کابووس دردات رو نمـی بینی                    توی خوابت گل حســــــرت نمی چینی دیگه بیــدار نمی شی با نگرونـــی                     یا با تردیــــــد که بری یا بمونــــــــــــی آره رفتـــی و مـا رو تنها گذاشتـــی       &...
30 شهريور 1392

نازنازم می فهمه!

خدای مهربوووونم نمی دونم چطور شکرت کنم برای این خلقت شگفت انگیززززز و بی نظیرت که هر لحظه بیشتر متعجب و متحیرمون می کنه .. یه موجود کوچولوی زیبااااااااا که حتی نمی تونست که اطرافشو خوب ببینه ولی با اومدنش یه دنیا رو عوض کرده و هر روز داره بزرگ میشه و با هر لحظه بودنش چشمه ای جدید از عظمتت رو بهمون نشون می ده! دیروز داشتی تو اتاق راه می رفتی که اشغال رفت زیر پات ... ولی برعکس همیشه که گریه می کردی و پاتو نشون می دادی تا برش دارم ..خودت خم شدی آشغال از زیر پات برداشتی و انداختی اون طرف ..قربوووووووون ملوسکم بشم که هر روز داره عاقل تر میشه ... شب قبل هم داشتم نماز می خوندم طبق معمول اومدی سر تو بزاری رو مهر و " اَ پَر " ...
9 شهريور 1392

بازی و ریاضی (1)

از اونجایی که فرشته نازم خیلییییییییی شیطونه و همش می خواد بازی کنه منم همش دنبال بازی جدید هستم تا نازنازم رو سر گرم کنم مامانی از وقتی خیلی کوچولو بود و هنوز به سن دبستان نرسیده عاشق درس خوندن و مدرسه رفتن بود ... اینقدر که وقتی خاله جون که از مامان بزرگتره رفت مدرسه مامان جون (مامانی مامان) مجبور شد با یکی از آشناها که مدیر مدرسه بود صحبت کنه تا بزاره من که هنوز 6 سالم نشده بود برم مدرسه ... گرچه بعدا نتونستیم آموزش و پرورش راضی کنیم و وقتی 7 سالم شد اجبارا دوباره سرکلاس اول نشستم ولی خب تجربه شیرینی بود و من با کلییی ذوق صبح زود پا میشدم و مشتاقانه می رفتم مدرسه!.... خلاصه همیشه در حال فضولی تو کتا...
12 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به MyAngel می باشد