فرناز فرناز ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

MyAngel

تولد 4 ماهگیت مباررررررررررررررررک

فداااااااااای دخملم بشم که 4ماهه شدي. صبح با بابايي رفتيم واکسنتو زديم ...واااي که چه لحظه بديه زدن واکسن دل مامان و بابا کباب می شه... عسل مامان اولش یکم جیغ زد ولی خیلی زود وقتی بغلت کردم و باهات حرف زدم زود ساکت شدی و تا شبم خوب بودی ولی شب همش تب داشتی و هی بیدار می شدی... مامانم همش بالای سرت بود و مرتب بهت استامینوفن می دادم تا صبح که یکم بهتر شدی و خوابیدی... الهی بمیرم که ناز نازم اینقدر اذیت شد. عسل مامان هزاااااااارماشالللله قدش 64 شده و وزنش 7400 خدا روشکر مامان از نگرانی دراومد آخه جدیدا يه کم بازيگوش شدي و درست شير نميخوري به چاش تا میتونی دستای کوچولو خوردنی تو تا مچ می کنی تو دهنت با ولع بسیااااااااار و ملچ ملوچ کنان می ...
19 مهر 1391

روزت مبارررررررررررررررک دخترم

الهههههههههههی قربون دخملم بشم من .... خدایا شکرررررررررررت که منم یه دختر ناااااااااز دارم اون موقع ها که هنوز دلم نی نی نمی خواست ولی با دیدن هر دخترکی ضعف می کردم و روز دختر واسه دخملای دورروبرم کادوهای خوشگل می خریدم و لذت می بردم.... تو آرزوهام یه دختر سفید بور تپلی تصور می کردم که همش صداش می زدم فرناز مامان ... نازناز مامان .... و حالا یه فرشته سفید بور تپلی نااااااااااااااااز دارم  که می تونم با تمام وحود بغلش کنم، روز دختر و بهش تبریک بگم  و تمام هستیمو بهش هدیه بدم. آره فرشته زیبایی من  حالا دیگه من بهترین هدیه خدا رو دارم و با نگاه معصومت دلم تا آسمون ها پرواز می کنه و تمام وجودم غرق شادی می شه ... ...
2 مهر 1391

فدااااااااای گوشوارهااااااااش

امروز (25/7/91) بالاخره با رضایت بابایی و کلی تحقیق و جستجو یه آقای دکتر مهربون پیدا کردیم و رفتیم واسه سوراخ کردن گوش نازنازم. اولش من ترسیدم و می خواستم برگردم ولی بابایی گفت حالا دیگه اومدیم از طرفی هم یکی از دوستام دخملیش 7 سالشه و با اینکه عاشق گوشواره هست ولی از ترسش نمی زاره گوشاشو سوراخ کنن.... با هززززززززار دلهره و نگرانی نشستم و ناز نازمو بغل کردم هی به آقای دکتر می گفتم درد نداره؟!.... دکترم می گفت نه بابا بی حسی می زنم بعدشم یه لحظه است مثل یه امپول کوچولو.... ولی من می گفتم نمی خوام اندازه یه سر سوزن هم نفسم درد بکشه ... اینقدر مامانی حساسیت به خرج داد  میزون باشه... بالا پایین نباشه.... دکتره گفت بیا خانم خودت علامت...
31 شهريور 1391

صددددددددددددددد روز گذشت!!!

خدایا شششششششششششکرت باورم نمی شه 100 روووووووز از نزول رحمتت به خونه ما می گذره اینقدر لحظات شیررررررررین و لذت بخش بوده که گذر زمان رو متوجه نشدیم.الهی مامان قربوووووونت بشه عسلم که روزهای دو رقمی عمرت سه رقمی شد.     ...
21 شهريور 1391

تولد 3 ماهگیت مبارررررررررک

هورااااااااااااااااا دخملم 3 مااااااهه شد  الهههههههههههي فداش بشم هر روز نازتر و شيرين تر مي شه قربون فرشته نازم بشم 62 سانت قدش شده 6650 وزنش هزاااااااااااااااااااار ماشالله به اين دخملم. حسابي هم شيطون شدي کلي با ماماني حرف مي زني مي گي آقاااااااا آقوووو وفتي هم با ماماني پشت لب تاب مي شيني خيره مي شي به صفحه تا عوض مي شه مي گي اووووووووو .......فدااااااااش بشم از وقتي هم از مشهد برگشتي همش مي خواي بشيني دستاتو مي ياري بالا تا مامان بگيره بعد من مي گم نانا دست دست با تمام قدرتت خودتتو مي کشي بالا تا بشيني الهي قربون نشستنت بشه مامان خلاصه اينقدر خوردني شدي که دل مامان و بابا رو بردي بماند هر جا هم که مي ري همه مي خوان بخورنت. ب...
21 شهريور 1391

اولین مسافرت دخملم

فدااااااااااااای مسافر کوچولوی نازم بشم که اولین سفرش زائر امام رضا (ع) شد. الهی که آقا خودش همیشه نگهدار دخمله نازززززززم باشه. بالاخره بعد از چند ماه خونه نشینی بابایی رضایت داد بریم مشهد... اخرین بار دی ماه بود که رفتیم مشهد. تو هنوز تو دل مامانی بودی تازه تکون خوردنت شروع شده بود و بابایی نگران مسیر طولانی راه بود و می ترسید واسمون اتفاقی بیفته . بعدم که نار ناز مامان اومد که دیکه اصلا نمی ذاشت از جامون تکون بخوریم  قربووووووووووون عسلم بشم که مامانو زندونی کرده.... اینقدر مامانم خوووووووووووووش سفره که واقعا دلی از عزا در اوردیم... عروسی، مهمونی، بازار و گردش و تفریح همه جا رفتیم.      &...
10 شهريور 1391

تولد 2 ماهگیت مبارررررک!

خدایا شکررررررررررررررررررررررررررت ...  عسل مامان امروز 2 ماهه شد. الهی قربونش بشم که اینقدر لحظات حضورت شیرینه که گذر زمان رو فراموش می کنیم... باور نمی شه 2 ماااااااااهه که خدا فرشته نازشو به ما هدیه داده ... هر روز که بزرگتر می شی بیشتر من و بابا عاشقت می شیم. چون تولد 2 ماهگی دخمیم جمعه بود دیروز رفتیم با بابایی واکسنشو ردیم ... الهی بمیرم من که طاقت نداشتم آمپول زدنت رو ببینم واسه همین بابایی رفت تو اتاق و خانم دکتر تو بغل بابایی آمپولت زد  اولش داشتی می خندیدی یه دفه جیغت رفت هواااا ... بمیرررم وقتی بابایی اوردت بیرون بغض کرده بودی تا منو دیدی دوباره زدی زیر گریه....فدااااااااای دخمله لوسم بشئ هی لباشو&n...
14 مرداد 1391

هورااااااا .... دیگه نفس من نی نی نیست!

بالاخره 40 روزت تموم شد و دیگه نی نی نیستی .... واسه خودت خانوم شدی عسلم ... باهوش شدی.... تلویزیون نگاه می کنی ... به آهنگ گوش می دی ... باهات حرف می زنم قا قا قو قو می کنی و اگه جوابتو ندم جیغ جیغ می کنی ... قربونت برم شبها می خوابی البته ساعت 1:30 به بعد ... عروسی می ری ... با بابایی خرید می ری ... فدات بشم من که اینقدر ناز شدی....   اینم عروسکم آماده شده می خواد واسه اولین بار می خواد بره عروسی   اینم نفس مامان رفته فروشگاه خرید کرده     ...
13 مرداد 1391

یکی یه دونه ... چراغ خونه ....

عروسک مامان الان 55 روزه چراغ خونمون شده ... الهی مامان قربونش بشه جمعه گذشته من و بابایی مثل خیلی از روزهای تعطیلمون توی 5 سال گذشته کنار هم نشسته بودیم و در سکوت هر دو مون سرمون به لب تابامون گرم بود که یهو عسل مامان از خواب بیدار شد و سکوتمون رو شکست ... قند تو دل مامان و بابا آب شد ... الهی قربووووووووووووون  صدای نازش بشه مامان ... بابایی با اینکه روزه بود و سحری هم خواب مونده بود با شیدن صدای دخملش انرژی گرفت و از جا پرید... همون لحظه از اینکه خدا لطف کرده و اینطوری خونمون رو روشن و پر سر و صدا کرده با تمام وجود تشکر کردم .... نمی دونی مامان و بابا چقدر از اینکه دخمل نازی مثل تو رو دارن خوشحالن ... جدیدا یاد گرفتی قا قا فو قو کنی ...
8 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به MyAngel می باشد