فرناز فرناز ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

MyAngel

روز موعود

خیلی سالها پیش که هنوز نازنازم نی نی بود وقتی بچه دوستم به مامانش می گفتم دوست دارم ... عاشقتم قند تو دلم آب می شد و تو آرزوی شنیدن این کلمات بودم ... حالا نازناز سه ساله من برام می خونه .... عشقم ... نفسم... جونم .... تویی همه کسم.... بای (وای) تو رو دارم ... چه خوشحالم ای دونم (جونم) ... عاشگتم ... آی لا بیو ...
22 شهريور 1394

یلدای 93

بالاخرررره بعد از مدتها تاخیر اومدم یکم از فرشته زمینی مون بنویسم آخه مامان خیلییییییی  سرش شلوغ شده .. صبح تا عصر که سرکاریم بعدم میریم می خونه برای جبران دوری صبح بیشتر وقتم رو با نازنازم می گذرونم و کلییی با هم بازی می کنیم و شعر می خونیم... حتی می خوام کارای خونه و شام و ... نازنازمم کمکم می کنه  بماند که گاهی کارم دو برابر میشه  ولی با لحظه لحظه بودن در کنار عشقمممم لذذذذت می برم و خداروششششکر می کنم برای این همه خوشبختی که نصیبم شده  یلدای امسال یکی از بهترین شبها بود چون عشق زیبای مامان سومین زمستون عمرشو در کنار حرم امام رضا (ع) شروع کرد تا انشاللله زیر سایه آقا تا آخرش پر از شادی و سلامتی باشه ... بعدم که ...
4 بهمن 1393

فرشته مهربون من!

دیروز از سر کار خسته رسیدیم خونه و طبق معمول نازنازم که تو مهد خوابیده بود شاد و سرحال مشغول بازی بود و برخلاف روزهای قبل به مامانم گیر نمی داد پاشو با من بازی کن ... ... منم از فرصت استفاده کردم و دراز کشیدم و چشام نیمه باز بود که هم خوابم نبره و مواظب نازنازم باشم و هم یکم استراحت کنم... نازنازم داشت حروف الفبا رو می ریخت تو سطلش و می خواست درشو ببند که دستش گیر کرد و طبق معمول شروع کرد به گریه و منتظر بود برم بغلش کنم و بوسش کنم تا خوب بشه ... تا دید من خوابم یهو ساکت شد و آروم گفت مامان خوابه ... بعدم رفت چادر گل گلیشو آورد انداخت روی من و هی تلاش می کرد کل بدنمو بپوشنه و بعد که دید بازم پاهام روش پوشونده نشد رفت روسری آورد و انداخ...
22 تير 1393

شیرین زبونی های نازنازم (2)

فدااااااااااااای نازنازم بشم که با اینکه هنوز خیلی حرف زدن یاد نگرفته ولی بازم با شیرین زبونیاش  کلییییییییییی دلبری می کنه  نفسممممممممم .... من که روزی هزااااااااار بار می چلونمت و بوسه بارونت می کنم عشقمممممم .... البته هنوز جمله درست حسابی نمی گی  ولی همینم رویای دیروزم بود که الان با اینکه با تمااام وجود لمست می کنم باز باورم نمیشه همون نی نی گوچولویی بودی که یه روز منتظر شنیدن صدای آغان آغونت بودم و حالا ..... بابایی رو خیلییییییی دوست داریی بعد از ظهر که میشه هی سراغشو می گیری  و می گی ... بابا نیست ...  بابا کجاست ... سر کار .... می گم بابا بیاد بهش می خوای چی بگی ؟ ... می گی : سلللام (سل...
11 ارديبهشت 1393

دادی ماه!

اونشب رو دیوار خط خطی می کردی یه خط نسبتا صاف کشیده بودی بعد یک خط تقریبا منحنی روش می گی ماه کشیدم ... بعد روش خط خطی می کنی می گی ابببر ... (می خوای بگی ماه پشت ابره )... بعد هی می گفتی ماه دادی (ماه دالی) ههههههه آخه همیشه شیطون بلای من تو اسمون دنبال ماه می گرده گاهی پیدا نمی کنی می گم ماه رفته پشت ابر قایم شده ..... یا وقتی هوا ابری باشه و ماه و اوشید (خورشید) نباشه می گی ابررر ..خوابیده ... یعنی ماه پشت ابر خوابیده ... فداااااااااااااااای منجم کوچولوی نااااااااااازم بشم که ماه اسمونه منه ...
24 اسفند 1392

نازنازم در نمایشگاه کودک و سرگرمی

چند روز پیش تو بوستان گفتگو نمایشگاه کودک و سرگرمی برگزار شد . منم خیلی دلم می خواست ببرمت ولی اینقدر هوا آلوده بود همش نگران بودم تا اینکه چند تا دوستای عزیزمون تصمیم گرفتن با هم برن ... منم اولش نمی خواستم برم ولی دیدم هر روز با هزاااااار عذاب وجدان ولی از سر اجبار به خاطر کارم دارم نازنازم رو می برم تو هوای آلوده ...حالا که به تفریح نازنازم رسیده بگم هوا الوده هست بی انصافیه ... خلاصه دل به دریا زدیم و رفتیم .... وااااااااای اینقدددددددر از دیدن یه عالمه کتاب و اسباب بازی و یادکنک خوشحال شده بودی که آلودگی یادم رفت مخصوصا که دوست جونا رو هم دیدیم و حسااااابی کیفور شدیم ... با اینکه همچنان روابطت با دیگران کمرنگه ولی کلییییییییییی از بازی...
6 دی 1392

یکسالگی نازنازم در آتلیه پالیم

بالاخررررررررررره بعد از 6 ماه موفق شدیم عکس نازنازم رو از آتلیه پالیم بگیریم البته با کلیییی ماجرا واسه بابایی ... البته خیلی عکساش خوب نبود ولی خوب یادگاریه دیگه! اینم فرشته نااااااااااااازم که اون وقع ها هنوز لپ داشت   بقیه عکسارو هم می زارم ادامه مطلب اینجا هم نازنازم پاپ کرن گرفته بود بغلش و ول  کن نبود به زور از دستش گرفتیم ولی یه دونه قاچاقی موند دستش و مشغول خوردن هنوز شیطون بلام راه نیفتاده بود ولی حسااابی ذوق می کرد دستشو می گرفتیم راه بره   فدااااااااای اون خنده موش موشیت بشممممم     ...
30 آذر 1392

اولین کار گروهی نازنازم

فدااااای شیرینم بشم که دیگه تو مهد دوست پیدا کرده باهاشون کار گروهی می کنه ... پری جون اینقدددر ذوق زده شده بود از این نقاشی و اینکه نازنازم خیلییی خوب بلده مداد دستش بگیره و نقاشی کنه ... البته فقط خط خطی هاش کار شماست         ...
26 آذر 1392

تاب تاب نه!

دیشب وقتی بابایی خسته از سر کار اومد طبق معمول بعد از یه استقبال گرررم رفتی سراغ پتو ... بابایی مهربونم بازم با همه خستگی نازنازمو یکم تاب تاب داد ... ولی دیگه خیلی خسته بود و من گفتم مامان بسه .. بابا خسته شده .. دیگه تاب تاب نه .. تاب تاب باشه فردا صبح... برو کتاب جینگیلی ها رو بیار بابایی برات بخونه (خیلیییی این کتابتو دوست داری و بیشتر هم می خوای بابایی اینو واست بخونه) خلاصه رفتی و کتاب آوردی و بعد از یکم کتابخونی رفتی سراغ عروسکات... منم دورا دور نازنازم نگاه می کردم و از اینکه دیگه اینقددددر خانوم شدی که خودت با خودت بازی می کنی لذت می بردم... کیتی رو گذاشتی تو پتو یکم تکون دادی ... بعد بغلش کردی و روبروی صورتت گرفتی و گفت...
21 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به MyAngel می باشد