فدااااااااای گوشوارهااااااااش
امروز (25/7/91) بالاخره با رضایت بابایی و کلی تحقیق و جستجو یه آقای دکتر مهربون پیدا کردیم و رفتیم واسه سوراخ کردن گوش نازنازم.
اولش من ترسیدم و می خواستم برگردم ولی بابایی گفت حالا دیگه اومدیم از طرفی هم یکی از دوستام دخملیش 7 سالشه و با اینکه عاشق گوشواره هست ولی از ترسش نمی زاره گوشاشو سوراخ کنن.... با هززززززززار دلهره و نگرانی نشستم و ناز نازمو بغل کردم هی به آقای دکتر می گفتم درد نداره؟!.... دکترم می گفت نه بابا بی حسی می زنم بعدشم یه لحظه است مثل یه امپول کوچولو.... ولی من می گفتم نمی خوام اندازه یه سر سوزن هم نفسم درد بکشه ... اینقدر مامانی حساسیت به خرج داد میزون باشه... بالا پایین نباشه.... دکتره گفت بیا خانم خودت علامت بزن من سوزاخ کنم... خلاصه با اینکه آقای دکتر بد گفت بی حسی درد نداره عسلم اولش یکم گریه کرد و حسابیییییییی عصبانی شد بود بعد که بغلت کردم و باهات حرف زدم (مثل همیشه) اروم شدی و معصومانه به مامانی نگاه می کردی و با اینکه هنوز ناراحت بودی یکم بازم به آقای دکتر که خیره شده بود به چشمات و می گفت چقدر رنگش قشنگه لبخند زدی... الههههههههی قربووووووون اون چشمای ناززززززت بشه مامان.... فداااااااااای اون گوش های نازش که می خواد گوشواره خوشگلی که دایی رضا خریده بندازه البته به سفارش آقای دکتر بعد از 4 هفته.
اینم یه عکس دااااااااغ از عسل ١٠٥ روزه مامان فداااااااااااااااااااااااااش