اولین خاطره تلخ...
سومین روز تولد عسلم یکی از روزهای سخت رندگیم بود... فداش بشم.... از روز قبلش وقتی بهت شیر می دادم و به چشمای خاکستری نازت نگاه می کردم احساس کردم یکم زرد شده
الههههههههههههی من بریم ... دخترم و بردیم دکتر تا گفت زردی گرفته و باید ازش خون بگیرین انگار دنیا رو سرم خراب شد ز همون لحظه تا بردن عزیزم و ازش خون گرفتن همش گریه می کردم اینقدر ناراحت بودم که اصلا یادم رفته بود خودم هم حالم بده و می خواستم برم دکتر.... بابا امیرم که دیگه نگو .... کلافه و ناراحت ....
خلاصه بعد از چند ساعت انتظار جواب آزمایش دادن و معلوم شد عروسکم زردی داره چون دوست نداشتم دخترم تو بیمارستان بمونه و اذیت بشه بابایی هماهنگ کرد دستگاه رو اوردن خونه. الهی بمیرم اولش مقاومت می کردی و هی می خواستی چشم بند رو در بیاریم ... کلی صورتت نازتو چنگ زدی ... منم که همش .... بالاخره آروم شدی و 2 روز تو دستگاه موندی .... تمام این مدت من و خ.م از بالا سرت تکون نخردیم تا یکم زردی نفسم بهتر شد و دستگاه رو بردن اینم چند تا عکس از اون خاطره تلخ......