سومین مروارید هوراااااااا
الهی من فدااااااای دخمل ناااااااااازم بشم که هر لحظه بودنش یه دنیااااااا شادی میاره....
دیشب (30 دی) مامانی 27 ساله شد با وجود فرشته ناااااازم بهتررررررین جشن تولدمو تجربه کردم، مخصوصا با هدیه های نفسم که دیگه داشتم از ذوق پروااااااز می کردم .... خدایا ششششششکرت
الهی قربونت بشم من ....از سر شب هی گَ گَ می کردی و به قول خاله جون تولدت مبارک واسه مامان می خوندی... بعدم یهو به مامان نگاه کردی و گفتی ماما واااااااااااااااااای می خواستم بخورمت اومدم لباتو ببوسم دیدم خداااااا بازم فرشته ها یه مروارید دیگه آوردن و دخملی من 4 دندونه شده قربوووووون مرواریدای خوشگللللش بشم نفـــــــــــــــــــــــسم.
بابایی مثل همیشه کلیییییی زحمت کشیده بود و کیک و برف شادی و فشه فشه و ... همه چی گرفته بود. چون مامانی علاقه شدیدی به گل طبیعی داره یه دسته گل بزرگ + یه سکه خودش خریده بود و یه شاخه رز خوشگلم از طرف نفسم خریده بود. با اینکه شیطون بلای مامان گلو سفففففت چسبیده بود و به مامان نمی داد ولی اینقدددددر ذوق زده شده بودم از ماما گفتن و دندونای عسلم همش بوست می کردم و می چلوندمت ... آخر بابایی گفت کاش منم 1 دندون درمیاوردم یکم تحویلمون می گرفتی
من و بابایی عااااااشق همدیگه هستیم ولی از وقتی نفسم اومده دیگه خودمونم فراموش کردیم شیطووون بلای من ...دیگه تو شدی همـــــــــــــــــه دنیااااااای مامان و بابا ...
خداروشششششششکر بی قراری دخملم هم کمتر شده .....نمی دونم شاید تب چند شب پیش هم واسه این مرواریدای خوشگلت بود .... البته سمت راستیش زده بیرون ولی سمت چپی هنوز کامل در نیومده و یکم بازم شیطون بلام اذیت میشه بمیرم. الهی که زودتر دندونای خوشگلت در بیان و باهاش غذاهای خوشمززززززه بخوری شکموی مامان ....