فرناز فرناز ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

MyAngel

کوه نوردی!

خدایا شششششکرت بالاخره وارد خرداد شدیم ..... هورااااااااااااااااااااااا نمی دونی پارسال با اومدن ماه خرداد چقدددددددر مامان استرس داشت و نگران بود.... آخه مامان دوست داشت نازنازم اردیبهشتی باشه و وقتی وارد خرداد شدیم دیگه هر روز منتظر اومدن فرشته نازمون بودیم... شبا با اینکه خیلی اذیت بودم ولی بیشتر از نگران ی خوابم نمی برد و هی راه می رفتم .... به لطف خدای مهربون همه اون نگرانی ها تموم شد و به شادی و سلامتی گذشت و حالا یه فرشته نااااااااز شیطون بلاااااااااااااااااا داریم که از دیوار راست بالا میره ..... جدیدا نفس من یاد گرفته از مبلا می ره بالا بعدم روی دسته مبل ... سپس روی مبل بعدی ... میز تلفن و ادامه مسیر تا رسیدن به دیوا...
1 خرداد 1392

پیتیکو ...پیتیکوووو.....

از اونجایی که نفسم جدیدا به شدددددت بابایی شده ، بابایی محترم هم از راه نرسیده دخملیشو بغل می کنه و حسسسابی با هم بازی می کنین... یکی از اون بازیها اسب سواریه!.... بابایی نازنازمو بغل می کنه و می دوو و هی می گه پیتیکو ..پیتیکو ... تو هم که از خدا خواسته ذووووووووووووق می کنی و غش غش می خندی ...جند روز پیش که بازی تموم شدو بابایی بیچاره خسته شده بود گذاشتت زمین تا نفسی تازه کنه .... یهو رو کردی به بابایی و خودت تکون دادی و گفتی پپپپیتکووووو....پیتیکوووو..... وااااااااااااای که بابای چه ذوووووووقی کرد و با تمام خستگی پرید بعلت کرد و ادامه بازی ....ههههههه خلاصه خیلییییییییییییی بلایی ......قربووووووووووووووووووووون اون لبات بشم با گفت...
30 ارديبهشت 1392

دست دست دســـت....

الههههههی فدای نفسم بشم من که هر روز داره شیرین تر و دوست داشتنی تر میشه .... چند روز پیش داشت تی وی آهنگ پخش می کرد یه دفه نازنازم شروع کرد به دست زدن  وااااااااااااااااااااااای می خواستم بخوررررمت .... حساااابی با خاله جونی چلوندیمت و بوسیدیم ... شما هم که طبق معمول همیشه وقتی مورد توجه قرار بگیری و مخصوصااااااا مامان بچلونتت دیگه اون کار می شه ملکه ذهنت و هی تکرار می کنی  ....حالا تا صدای آهنگ می شنوی شروع می کنی به دست زدن حتی گاهی با صدای اذان شبکه پویا هم دست می زنی البته ناگفته نماند قبلا هم دست می زدی ولی کف دستاتو بهم نمی دی در واقع مشت می زدی  اونم  نه با آهنگ و منظم ... ولی حالا دیگه قشنگ دس...
24 ارديبهشت 1392

اولین تجربه تنهایی!

بعد از مدتها تلاش و مشورت  و دنبال پرستار خوب و مطمئن گشتن و نیافتن، بالاخره از سر اجبار اسمت و مهد کودک نوشتم و قرار شد از اول اردیبهشت نازنازم بره مهد کودک .... با اینکه نزدیک محل کار مامان هست و هر وقت خواستم می تونم بیام بهت سر بزنم  ولی از شب قبل همش نگران بودم و استرس داشتم. دور از چشم بابایی و خاله جون هم یه عالمه گریه کردم. شب تا صبح اصلا خوب نخوابیدم و هی کابووس می دیدم. صبح هم از ساعت 5 بیدار شدم و واست سوپ و فرنی گذاشتم و وسایلاتو که از شب قبل مرتب کرده بودم توی ساکتت دوباره چک و کردم ... با اینکه قرار بود ساعت 7 بریم ولی بابایی و خاله جون  هم از ساعت 6 بیدار شدن و با اینکه هیچ سر و صدایی نبود ولی دخمل نازم هم تا ...
5 ارديبهشت 1392

10 ماهگیت مباررررررررک

خدايا شششششششکرت فرشته نازم 10 ماهه شد . الههههي فدات بشم که ماه تولدت دو رقمی شد و وارد فصل تولدت شدي... ديگه چيزي تا بهترين روز دنيا که خدا بزگترين لطفش رو به ما کرد و تو رو هديه داد نمونده دلم اون روز بهتترين جشن و واست بگيرم والبته مهمتر اينه که اون روز به عزيزم بيشتر از هه خوش بگذره انشاللله خب از دخمل نازم بگم که حساااااابي خوردني شدي و ديگه به جاي روزي 100 بار مي خوام 10000 بار بچولونمت مخصوصا که اشاره کردن و ياد گرفتي وقتي بغلت مي کنيم تا يه چيزي مي خواي سريع با اون انگشت کوچمولوت اشاره مي کني و مي گي جاااا.... یا به تابلوهای دیوار اشاره می کنی و من میشمرم تابلوها رو توی بلا هم با آهنگ من  آگا...آگو ....ابا... دا...
22 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به MyAngel می باشد