فرناز فرناز ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

MyAngel

اولین تجربه تنهایی!

1392/2/5 11:19
نویسنده : مامانی فرناز
243 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از مدتها تلاش و مشورت  و دنبال پرستار خوب و مطمئن گشتن و نیافتن، بالاخره از سر اجبار اسمت و مهد کودک نوشتم و قرار شد از اول اردیبهشت نازنازم بره مهد کودک .... با اینکه نزدیک محل کار مامان هست و هر وقت خواستم می تونم بیام بهت سر بزنم  ولی از شب قبل همش نگران بودم و استرس داشتم. دور از چشم بابایی و خاله جون هم یه عالمه گریه کردم.دل شکسته شب تا صبح اصلا خوب نخوابیدم و هی کابووس می دیدم. صبح هم از ساعت 5 بیدار شدم و واست سوپ و فرنی گذاشتم و وسایلاتو که از شب قبل مرتب کرده بودم توی ساکتت دوباره چک و کردم ... با اینکه قرار بود ساعت 7 بریم ولی بابایی و خاله جون  هم از ساعت 6 بیدار شدن و با اینکه هیچ سر و صدایی نبود ولی دخمل نازم هم تا دید همه بیدارن اول صبحی شنگول شد طبق عادت سریع نسشت سر جاش و خندون شروع کرد به شیطونی ... اینقدر خوشحال بودی از اینکه بیدار شدی و منو و بابایی رو دیدی که نرفتیم دلم آتیش می گرفت ....اینقدددددر عذاب وجدان داشتم از اینکه نمی دونی چه خبره و الکی خوشحالی ... منو ببخش مامانی ولی خودت بعدا می فهمی که من مجبور شدم به خاطر هر دو مون اینکار رو بکنم و اصلاااااااا دلم نمی خواد مامان بدی باشم و نفسم اذیت بشه...

خلاصه روز اول زود راه افتادیم و 4 تایی رفتیم به سمت محل کار مامان و مهد کودک نازنازم ... توی ماشین حسابی متعجب بودی که این موقع صبح کجا داریم می ریم!!!!!!! همش منو نگاه می کردی

بابایی هم اینقدر نگران بود که با اینکه دیرش شده بود و اونجا هم کاری از دستش بر نمیومد ولی یکم موند ... اول که اصلا استقبال نکردی. تا می شوندمت زمین گریه می کردی و همش می خواستی بغلم باشی. تا بلند می شدم می اومدی و سریع می چسبیدی به پاهام که بغلت کنم. توی بغلم هم همش غر می زدی که از اینجا بریم . منم یکم پیشت موندم . اما مربی گقت نباشم بهتره . منم اجبارا با چشم گریون رفتم محل کارم...  اما دلم همش پیشت بود. ...

بعد از رفتن من همش بغل خااله جون بیرون اتاق شیرخوران بودی و بازی می کردی ... تا ظهرم چندبار دیگه خاله جون و مربیها تلاش کردن ببرنت تو اتاق ولی بازم مقاومت می کردی و چون نمی خواستم نازنازم اذیت بشه و خاطره بدی از مهد تو ذهنش بمونه ازشون خواستم به زور نبرنت و بزارن کم کم با میل خودت بری و بمونی اونجا.... هی  منو بابابیی زنگ می زدیم  بنده خدا خاله جون هم گزارش می داد ...دیگه ساعت 1:30 بدووووو بدووو اومدم پیش نازنازم ... تا منو می دیدی بغض کردی و زدی زیر گریه و تو بغلم محکم خودت به من چسبوندی ... تا شبم همش بهونه می گرفتی و می خواستی همش کنارت باشم ...

خیلی خیلی برام روز سختی بود. می دونم واسه تو هم خیلی سخت بوده. همچنان برات دنبال پرستار خوب و مطمئن هستم. ته دلم به مهد راضی نیستم . مخصوصا که اونجا نتونسته بودن بهت غذا بدن و خاله جون غذاتو بهت داده بود

امیدوارم که فردا برای هر دومون روز بهتری باشه. نمی دونم بزرگ بشی به خاطر این کار مامانی رو می بخشی یا نه؟! می دونم هنوز برای دور بودن از من خیلی کوچولویی... اما مامان واقعا چاره ای نداره. قول می دم سعی کنم  برات پرستار خوب پیدا کنم. 

مهد کودکی که انتخاب کردم مهد کودک بدی نیست ...  شرایط خوبی نسبت به مهد کودکهای این منطقه داره.نزدیک محل کارمه و مدیر کارکشته ای داره.کارش را در چهارچوب قوانین انجام میده و به نظر میرسه آدم صادق و آگاهی در زمینه کاریش باشه.محیط تمیزی داره. فضای سبزطش قشنگ و مناسبه و توی کلاس دو تا مربی ثابت دارن و یک مربی کمکی

میگه مربیهاش سواد روانشناسی و کودکیاری دارن و در مورد چگونگی رفتار با کودک به روز هستن البته من سعی کردم بیشتر نگاه کردم تا سوال کنم.اتاق بچه ها را دیدم،با مربیها صحبت کردم و کارهای بچه ها را نگاه کردم. حتی یکم بیرون موندم و بامامانایی که از قبل با اونجا اشنا هستن و بچه هاشون رو میاران اونجا مشورت کردم و همه راضی بودن ....البته بیشتر به چشمهام اعتماد کردم تا به گوشهام. در انتخابم خیلی سخت گیری نکردم چون گزینه های محدودی داشتم ولی امیدورام انتخاب درستی کرده باشم.

 فدات بشم که هی ماما می کردی و می خندیدی و نمی دونستی چی در انتظارته....

اولین روز مهد

اینم شیطون بلای من که چون تو اتاق نمی موند وسایل بازی رو آوردن توی سالن و با خاله جونی بازی کرد

فرشته نازم در حال بازی

 

فدای تاب تاب گفتنت

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مونا مامان کیان
9 اردیبهشت 92 18:47
سلام عزیز خاله فدات بشم که خانومی شدی برای خودت واییییییییی هزارماشالله خیلی خوردنی هستی عسلم انشاءالله که مهد کودک بهت خوش بگذره . خاله خیلی دوستت داره قشنگم







فدااااای محبتت خاله جون ... الههههههی شما و کیان عسلی هم سر کار بهتون خوش بگذره بوووس
مامان ایلیا
15 اردیبهشت 92 15:15
الهی هرروز بیشتر به مهدکودکت عادت کنی و بیشتر بهت خوش بگذره.قربونت بشم که خانمی شدی واسه خودت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به MyAngel می باشد